اما...

آشتی دوباره ات به خانه و خاندان ام شوری در من نهاد که نوتر از پیش و به تاخت داغ تری بر راه بی پایان روزگار شتاب کنم. حالا همان است که چند ماه پیش می خواستم. آهنپاره داریم،خانواده داریم و خودمان را نیز بیشتر از همیشه. اما چند تایی که در سر جوان پیشتریم بود به سنگ مکرر می خورد و چیزی را در من کم می کند که این روزها نفس است برای زندگی مان. دچار چیزی شده ام که پیش بینی اش نکرده ام. و این دل زردی های پائیز88 که در من برگ می ریزد مدام! خاندان ات را  دیده ام از راهی یا گذری، در کلامت یا یادی که بر تو احضار می شود.احمدی پوری یا ادیبی که می خواهی  و تو نیز دیده ای آن چه را که باید بیشتر می دیدی از خاندانم. و من در هم جمشیدی و شجاعی که هستند.